
مرضیه جونم تولدت مبارک
كه از همه گلهاي رُز تنها بخاطر اينكه خار يكي از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشيم...
ديوانگيست ...
كه همه روياهاي خود را تنها بخاطر اينكه يكي از آنها به حقيقت نپيوسته است رها كنيم
آتشكده ي عشق تو از آن من است ...
آن روز كه لحظه ي وداع من و توست...
آن شوم ترين لحظه ي پايان من است ...
به خاطر بیاور که زیبایی شهابها از شکست قلب ستارگان است
***
نمیدونم چرا امشب انقدر دلم گرفته ؟!
یه بغضی تو گلومه که میخواد تبدیل به فریادی بشه تا گوش همه رو کر کنه!
اما چشمام جز غرور چیزی رو به یاد نداره
میخوام تو تاریکی و تنهایی خودم تا میتونم اشک بریزم
اما یه چیزی ته وجودمه که از بچگی همیشه میگفت نی نیا گریه می کنن
میخوام امشب صادقانه و بچگانه حرفمو تو چهار دیواریم بزنم !
از بچگی بهم میگفتن گریه مال ادمای ضعیفه...
اما نگفتن که باید تو تنهایی و بی کسی یه دنیا غم و غصه رو به کول بکشی...
نگفتن دل یه عاشق دیوونه اینجوریه!
همیشه صدای قلبم و میشنوم که میگه سهم من چی ؟!
من غرورم رو به عشق فروختم ... ارزون فروختم ؟!
جوابش همین جاست ( نه )
اما:
جواب دلم چیه که امیدشو ارزون فروختن
آدمای بی خبر از عشق دل من !
میخوام بگم همیشه آرزوی یه اشک و آه و سوز روی دل من جای پا میذاره
اما فریاد غرورم دهنم رو میبنده تا هق هق نکنه و چشمام رو میبنده تا اشکاش پشت پردهء چشمم بمونه ...!!!
حســــرت مــــــن برگشتن تو و تا اخر دنیا با من موندن..!!!
هر کسي سهم خودش را طلبيد
سهم هر کس که رسيد
داغ تر از دل ما بود
ولي نوبت من که رسيد
سهم من يخ زده بود!
سهم من چيست مگر؟
يک پاسخ
پاسخ يک حسرت!
سهم من کوچک بود
قد انگشتانم
عمق آن وسعت داشت
وسعتي تا ته دلتنگيها
شايد از وسعت آن بود
که بي پاسخ ماند
تو خود را از من مگیر
من در تو وبا تو زاده شدم...!!!!
بگذار در تو و با تو بمیرم
خدا کند که بدانی چقدر محتاج است
نگاه خسته ی من به دعای چشمانت
انقدر در کشتی عشقت می نشینم
یا به ساحل می رسم یا غرق دریا می شوم
سقف ما هر دو یه سقف
دیوارمون یه دیوار
اسمون یه اسمون
بهارامون یه بهار
اما قلبامون دو تا
اسممون از هم جدا
گریه هامون تو گلو
خنده هامون بی صدا
نتونستم...
نتونستم...
تو رو بشناسم هنوز...
فتح باغ
آن كلاغي كه پريد
از فراز سرما
و فرو رفت در انديشه آشفته ابري ولگرد
و صدايش همچون نيزه كوتاهي پهناي افق را پيمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه مي دانند
همه مي دانند
كه من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را ديديم
و از آن شاخه بازيگر دور از دست
سيب را چيديم
همه مي ترسند
همه مي ترسند اما من و تو
به چراغ و آب و آينه پيوستيم
و نترسيديم
سخن از پيوند سست دو نام
و هم آغوشي در اوراق كهنه يك دفتر نيست
سخن از گيسوي خوشبخت منست
با شقايق هاي سوخته بوسه تو
و صميميت تن هامان در طراري
و درخشيدن عريانيمان
مثل فلس ماهي ها در آب
سخن از زندگي نقره اي آوازيست
كه سحرگاهان فواره كوچك مي خواند
ما در آن جنگل سبز سيال
شبي از خرگوشان وحشي
و در آن درياي مضطرب خونسرد
از صدف هاي پر از مرواريد
و در آن كوه غريب فاتح
از عقابان جوان پرسيديم
كه چه بايد كرد ؟
همه مي دانند
همه مي دانند
ما به خواب سرد و ساكت سيمرغان ره يافته ايم
ما حقيقت را در باغچه پيدا كرديم
در نگاه شرم آگين گلي گمنام
و بقا را در يك لحظه نا محدود
كه دو خورشيد به هم خيره شدند
سخن از پچ پچ ترساني در ظلمت نيست
سخن از روزست و پنجره هاي باز
و هواي تازه
و اجاقي كه در آن اشيا بيهده مي سوزند
و زميني كه ز كشتي ديگر بارور است
و تولد و تكامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
كه پلي از پيغام عطر و نور و نسيم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بيا
به چمنزار بزرگ
و صدايم كن از پشت نفس هاي گل ابريشم
همچنان آهو كه جفتش را
پرده ها از بغضي پنهاني سرشارند
و كبوترهاي معصوم
از بلندي هاي برج سپيد خود
به زمين مي نگرند
من قایقم نشسته به خشکی.
با قایق نشسته به خشکی
فریاد میزنم:
"وامانده در عذابم انداخته است
در راه پرمخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من."
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.
در التهابم از حد بیرون
فریاد بر میآید از من:
"در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستی و خطر نیست،
هزالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست."
با سهوشان
من سهو میخرم
از حرفهای کامشکنشان
من درد میبَرم
خون از دورن دردم سرریز میکند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد میزنم.
من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی.
مقصود من زحرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک زدست شما میکند طلب.
فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد میزنم.
فریاد میزنم
مث برفایی تو...
تازه ابم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث اون قله ی مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و بادای بدی می خندی...!!
آغوشم نمي گيرم
او رفت ...
ولی نه طبق قانون وداع یکبار فقط به شیشه ی پنجره زد
قصه ی من و غم تو
قصه ی گل و تگرگ
ترس بی تو زنده بودن
ترس لحظه های مرگه
نگو صادقی به عشقت...
اخه چشمات میگه نیستی...
عاشقان سکوت شب را ویران می کردند

زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
انهم از دست عزیزی که دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد
چون تنها به دنیا اومدی و تنها میمیری
سعی کن عظمت عشق را درک نکنی
زیرا انقدر عظیم است که تو را و هستی تو را نابود می کند
ولی...
اگر عاشقی بخند گریه مکن قدم بردار و....
زندگی کن تنها برای یک نفر!
سعی کن عشقی داشته باشی
( پاک و اسمانی)
همیشه خاطرات با تو بودن زندگی را برایم زیبا می سازد
همیشه در این فکرم که گر روزی این طبیعت لعنتی (خداحافظی) مرا از تو جدا کرد
چه کنم؟
ولی این را بدان که گر روزی از تو جدا شدم قلبم همیشه به یادت می تپد
همیشه یاد و خاطرت در دلم باقی خواهد ماند
و تو را بهترین کبوتر اشیانه ی خاطراتم می دانم
دلم می خواهد حرفهایم را از سکوتم برداشت کنی
چقدر برایت در سکوت و تنهاییم شعر سرودم
تا شاید روزی در کنارت بخوانم
هیچکس مثل ما نبود...اینچنین که هستم که بودی که بودم که هستی!
نمی گویم صمیمی ٫ نمی گویم پاک٫ نمی گویم خوب ٫ نمی گویم....
ولی به خدا قسم ٫ قسم به نان و نمک٫
به شرم تو
به چشمای قشنگ تو
اندازه ی هر چه دل تنهایت بخواهد
با همه ی وجود و با هرچه عشق و عشق است
دوستت دارم...!
دل ساده است....
گر ساده نبود عاشق هرکس نمی شد
اویزان به پوچی و نخ برگی نمی شد
گر ساده نبود حیران و ویران نمی شد
با دو تا حرف قشنگ پیش کسی بند نمی شد


تقدیم به تو که تک تک تاروپودم با تک تک واژه های اسمت در هم امیخته است